.: کرمانشاه دیار شیرین :.

نوشته هایی از کرمانشاه

.: کرمانشاه دیار شیرین :.

نوشته هایی از کرمانشاه

چرا خصم جانیم

روز عید غدیر است. دارم بیماری را بستری میکنم. تلفن زنگ میخورد. استاد محبت است. شاعر آرام و نازنین کرمانشاهی. به آرامی میگوید نمیآیی سری بزنی؟ و بعد می‌افزاید ترو خدا بیا سری به ما بزن. میگویم  ساعت ۲ کارم تمام میشود و عصر میآیم. 

ساعت ۳ بعد از ظهر زنگ میزند و میگوید چرا نیآمدی؟..... گوشی را به دخترش میدهد و او میگوید که حال پدر خوب نیست. به سرعت میروم. در راه همه‌اش به این فکرم که لحن آرام این مرد هیچوقت رنگ عتاب و درخواست بخود نمیگیرد. این است  که پی نبردم  درخواستی دارد.

در خانه ، آقای محبت همچنان آرام بر روی مبلی نشسته، خیس عرق است. فشار خونش را میگیرم ۲۲۰ میلیمتر بر روی ۱۴۰ میلیمتر. در دل وحشت میکنم. از او میخواهم که برویم یک نوار قلب بگیریم.

آرام بلند میشود ، وضو میگیرد و نمازش را میخواند و بعد همراه با دخترش راه میافتیم. در راه منهم تنگی نفسش را حس میکنم.

به بیمارستان امام علی ( ع) میرسیم. دوستان و همکاران قدیمی، میآیند و الحق بسرعت کارها را انجام میدهند. پرستار جوان وقتی میفهمد بیمار همان آقای محبت شاعر است با مهربانی و احترام دوچندانی به کارش ادامه میدهد.

در این بین به آقای اکرادی زنگ میزنم. سریع با آقا رضا میرسند. نگرانند با آقای محبت کمی حرف میزنند.

حال استاد با پائین آمدن فشار خون بهتر شده اما مانیتور گویای ضربانهای نابجای بطن است. رزیدنتها هم میآیند و با احترام برخورد میکنند. دلم میخواهد بدانم متولیان فرهنگ چه عکس العملی نشان میدهند ، وقتی بدانند شاعر شهرمان و چهره فرهنگی کشور ناخوش است. میروم و آهسته به آقای اکرادی میگویم کاش به این ارشادیها خبر بدهی. بد نیست.

چند جایی تماس میگیرد و از شما چه پنهان که یک کم هم پیاز داغش را زیاد میکند. میگوید به چند نفر از روسا خبر دادم. حتماً میآیند.

استاد سابقه بیماری قلبی دارد. از نوار قلبش پیداست و بعد خودش همچنان آرام میگوید که قبلاً همینجا بستری شده. نمونه خونش را خودم میبرم آزمایشگاه تا سریعتر آنزیمهای قلبی را بررسی کنند. میگویند 3 تا 4 ساعت بعد جواب حاضر میشود. 

زنگ میزنم به رئیس آزمایشگاه و وقتی میگویم استاد محبت را آورده ام و الان منتظریم تا جواب آنزیمها را بگیریم، گوشی را قطع میکند و در کمال ناباوری 5 دقیقه بعد تماس میگیرد که برو جواب را بگیر.

الحمدلله آزمایشات نتایج بدی ندارند. میرویم خدمت دوستان که استاد را مرخص کنند. میگویم خودم مراقب ایشان هستم. نمیگذارند. میگویند دکتر بگذار تا مطمئن مطمئن بشیم.

ساعت به حوالی 9  شب میرسد. استاد ترخیص میشود. پرسنل بگرمی خداحافظی میکنند.

استاد لبخند ملایم و نجیبی میزند و سوار ماشین من میشود. از در بیمارستان که بیرون میزنم.

پنجره را پائین میکشم . استاد محبت نفس عمیقی میکشد و هوای پاک و خنک را بدورن ریه میکشد. از در که بیرون میرویم دستی برای نگهبان تکان میدهم.

میرویم. در حالی که خبری از هیچ یک از متولیان فرهنگ و ادب و فرهنگسازی نمیشود.


بعد الکلام:

**********************


امروز دیدمت

امروز دیدمت

بعد از ۲۴ سال

تو ، ابوالفضل و سید. همونجا... اون بالای تپه.... 

یاد شوخیهات و خنده‌هات هنوز زنده‌س تو خاطرم

خیلی وقته گذشته...

اما...  

            انگار این لحظه .... همین چند لحظه پیش بود.

یاد اون ترکش توی گردنت افتادم.... همونکه  خودت با دست کشیدیش بیرون... یادته ؟ گذاشتیش لای دستمال

گفتی میبرم برای سجاد... و بعد خندیدی .... از گردنت خون سرخ و گرمی بیرون میزد...

هنوز بیادتم. برادر.... هنوز. با این همه آدم سیاه دل .... جات واقعاْ خالیه خالی خالیه.

حاج آقا

حاج آقا از دوستای پدر است. یعنی همبازی و رفیق و قوم و خویش همند. هر دو کنگاوری هستند. اولین بار سال ۱۳۵۷ در بحبحه انقلاب دیدمش داشت یه تظاهرت مردمی را سامان میداد...

پدرم اتفاقی دیدش و صدا زد.حاجی آمد و هم را بوسیدند و بعد سریع رفت و پدر از محمود و خاطرات کودکی‌شان گفت و از درستی محمود. بعد از انقلاب حاج آقا ُ کرمانشاه که آمد دو دوس همدیگر را پیدا کردند و ما منزل همدیگر میرفتیم. حاجی مرد جذاب و دوست داشنی و خوش صحبت و شوخ طبعی بود. که همیشه باپدرم سر بسر هم میگذاشتند و شوخی میکردند.

نمیخواهم از علو طبع و بزرگواریهای او بگویم که گفتن از کراماتش مجال سترگی را میطلبد، اما یک وبلاگی را پیدا کردم که ازسخنان ایشان استفاده کرده بود و یک قسمتش را بدون توضیح اضافه اینجا میاورم. آدرس وبلاگ را هم در قسمت لینکهاگذاشتم.

آیت الله امجد

خیلی طرد نکنید مردم را  ، کو آیت الله شهید بهشتی ؟ کجا رفت؟ چی گفت ؟ گفت جذب در حد اعلی و امکان ، دفع در حد ممکن ، چرا اینجوری شدیم ؟ / مرد می خواهد که با دین ،قرآن ، شهید ، انقلاب و سرنوشت مردم بازی نکند / حق نداری براساس زیارت عاشورا خوانی ، ریش ، عمامه و نماز شب خوانی به کسی مقام و مسئولیت بدهی است / در این کشور دادوقال زیاد است حج و عمره زیاد است زیارت ، تواشیح ، حفظ قرآن و... زیاد است اما آنچه مهم است حفظ تقوی است / آنهایی که امام حسین(ع) را کشتند همه نماز خوان بودند /  ما علما لازم نیست به اتکای روزنامه ای حرف بزنیم / چسبیدن به ضریح زیاد مهم نیست  قبر هارون الرشید در مشهد چسبیده به مرقد امام رضا(ع) می باشد /  باید محکمات را بگیریم  آن روایاتی که مردم می پذیرند عوام فهم و خواص پذیر / در نظام اسلامی چرا باید اینهمه تهمت باشد؟ / چرا اعمال و رفتار  ما علما  مردم را  از دین بیزار می کند؟ /  مرحوم  سیدجمال اسدآبادی می گفت باید اول بگوییم ما مسلمان نیستیم، بعد تبلیغ اسلام را کنیم / سر چه چیزی یقه همدیگر را پاره می کنیم؟ / چرا با این مردم لج کنیم؟  / اگر کسی به این مردم خدمت نکند خائن می باشد /  خدا جلال آل احمد را رحمت نماید عاقبت بخیر شد

به حاجی و پوتینهایش رأی میدهم.

گرفتار کارهای زندگی‌ام هستم... قسطها... کار بعداز ظهر... بیماری‌ام

پسرخاله‌ای زنگ میزند که بیا با حاج محمد آشنا شو... میگویم دورا دور میشناسمش... از زمان جنگ. میگوید بیا کمکش کن. میگویم خیلی گرفتارم.میگوید سایتش راببین اگه ایرادی داشت  درستش کن...

سایت را پسر کوچکش درست کرده، خیلی ساده است. آدرس DNS های هاستم را میدهم و بعد برایش یک سیستم مدیریت محتوا میگذارم.

چندتا کارتش دستم است. یکی از اعضای ستاد اصلاح طلبان استان... آقای خواجوی میآید اداره‌مان ... سری به دفتر ما میزند ... کارتها را که میبیند میگوید میخواهید به این پوتین به پا رای بدهید؟...

یاد وقتی میافتم که ایام دانشجویی‌ام را ول کردم و به خاطر عشقم به این آب و خاک شبها و روزهای زیادی را پوتین به پا کردم... سوت خمپاره... وز وز گلوله ها... مردانی که میدویدند و در برابر دشمن سینه سپر میکردند.... آنروز که بمباران شیمیایی شد... آنروز که روی شط قایقها را میزدند .... بوی باروت و بوی خون....

و مردانی که پوتینهای کهنه‌شان دل زمین و دشمن را بلرزه در میآورد.... مردانی مثل حاج محمد...

حاج محمد کرمی راد

 مدتها بود که این خاطرات از خاطرم محو شده بود...

سن آقای خواجوی بیست و بیست و دو سه سال پیش را قد نمیدهد....

میگویم مردی که هنوز تیر دشمن در سینه‌اش بیادگار مانده است.... او که سالهای جوانی‌اش را در دفاع از من و تو گذرانده است حتی اگر مخالف عقیده اش هم باشی ، سزاوار احترام بیشتریست.... پوزخند میزند و حرف خودش را میزند.....

 و من اگر تنها دلیلی را که اگر بخواهم رای بدهم بدان استناد کنم... همان پوتینهای کهنه و گل آلود است و بس.

 

این داستان یک، خبط بود.

به یاد راهی

مرحوم دکتر حمید راهی

استادمان بود.و اینکه همه چیزش در قواره‌های لازم برای استاد بودن. متانت، آرامش و وقار و سواد.

دکتر حمید راهی. چهره اش و لهجه‌اش میگفت که از مردمان جنوب شرقی کشور است. یکبار که پرسیدم شما کرمانی هستید؟ لبخند آرامی زد و گفت نزدیک شدی. زاهدانی بود متولد ۱۳۲۷ و در ۱۳۵۴ لیسانس بیوشیمی را از دانشگاه شیراز گرفته بودو بعد فوق لیسانس را از تبریز و بعد آمده بود کرمانشاه. دکترا را از دانشگاه حورحیا گرفته بود و در تمامی مراحل تحصیل ممتاز باقی مانده بود . او امتیاز و برتری را در کسوت معلم دانشگاه نیز همچنان دارا بود.

۱. در بحبوحه جنگ بر گشته بود. روزی توی خیابان دیدمش. سر چهار راه اجاق و سؤال مکرر ذهنم را بر زبان آوردم: چرا هم‌انجا نماندید؟ و وقتی هم آمدید چرا کرمانشاه؟

دوباره همان لبخند را زد و گفت: تزریقات را بلدم. اینجا جنگ بود.... هموطنانم کشته میشدند... گفتم اگر ایران باشم شاید بتوانم در درد و مصیبت همراه هموطنانم باشم . میتوانستم برایشان آمپول بزنم...

بعد با همان لبخند ادامه داد: کرمانشاه هم آمدم چون اجتناب ناپذیر بود... چون همسرم کرمانشاهیست.

و این آغاز دوستی شاگردی بود با استادش. دوستی که قبلاً بدون رد و بدل شدن کلامی و با نگاه‌های محترمانه متقابل شروع شده بود . از وقتی که سوآلهایی را که بزبان انگلیسی داده بود جواب داده بودم و برایش به انگلیسی در کنار تستها جواب را تشریح هم کرده بودم.

۲. صدایش هرگز بلند نشد و هیچگاه عصبانی هم نشد. به احد الناسی نمره نمیداد. معتقد بود حق‌الناس زیر پا گذاشته میشود. یکبار دوستی که در شرایط بد روحی بود با توجه به رابطه دوستانه ما کلی اصرار کرد تا بروم و بخواهم کمکش کند. در دل یقین داشتم ممکن نیست اما بر سبیل دوستی رفتم. وضعیت آن دوست را گفتم . گفتم که چه شرایطی دارد. گفتم که میدانم نباید این تقاضا را از استاد بکنم اما فکر میکنم عدم درک وضعیت او ممکن است سرنوشتش را بویرانی بکشاند...

مدتی ساکت ماند. دقایقی تنها سکوت بین ما بود و بعد استاد به آرامی گفت: میدانم. اما حتی نمره ادبیات فارسی‌اش را هم کم گرفته و این یعنی که در ابعاد دیگر تحصیل هم ناتوان است. میخواهد فردا پزشک شود ..... ادبیات زبان خودش را  هم که بلد نباشد ؟.... فاجعه است.

شرایط روحی‌اش را دوباره گفتم. و بعد نا امید خداحافظی کردم.

چند روز بعد استاد را دیدم. گفت که به آن دوست نمره داده. با خوشحالی تا توانستم تشکر کردم. با همان لبخند آرام گفت: تشکر لازم نیست. چون به همه یک نمره داده ام تا حقی از کسی ضایع نشود. 

۳.نمیدانم چه باید گفت که هرچه گفته شود کم است از این مرد. دکتر حمید راهی در اسفند ۷۹ به گونه‌ای ناباورانه و پس از یک عمل جراحی موفق درگذشت. بعد از مرگش خیلی ‌ها در رثای او و در مجلس بسیار شلوغ فاتحه‌اش حاضر شدند . خیلی‌ها

اما  اکنون بعد از شش سال هر کس به کاری مشغول است و کمتر از وی یاد میشود. امشب در یک گشت و گذار به سایت مرکز تحقیقات بیولوژی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه برخورد کردم. استادم دکتر علی مصطفایی بانی این سایت است . در سبک سایت میتوان تفاوت و خردمندی  و شعور را در قیاس با دیگر اجزأ اطلاع رسانی دانشگاه دید . آخر تنها قسمتی است که از یک سیستم CMS برای اطلاع رسانی اینترنتی استفاده کرده است. بعلاوه اینکه در صفحه‌ای به یاد و خاطر استاد همیشه جاوید دکتر حمید راهی نیز پرداخته است.