.: کرمانشاه دیار شیرین :.

نوشته هایی از کرمانشاه

.: کرمانشاه دیار شیرین :.

نوشته هایی از کرمانشاه

خود زنی...

                                                                  ۲ سال پیش یا شاید بیشتر بود که پشت پنجره با بی ادبی تمام داد زد...آااای دکتر...

حشمت بود. اعتیاد شدیدی داشت به هر نوع ماده ای که فکرش را بکنید و ایدز هم داشت. کمی که معطل شد  شروع کرد به فحش دادن... به جد و آباد من. خواستند پلیس خبر کنند اما نگذاشتم. خمار بود. متادونش را که خورد٬ بعد از دقایقی برگشت و سر بزیر عذر خواهی کرد. همه ازش میترسیدند و جرات نداشتند که دمخورش شوند.

مدتی بعد من از درمانگاه رفتم و  باز٬بهمن ماه سال قبل که برگشتم حشمت هنوز آنجا بود. از ۱۳۰ نفر بیمار تحت درمان ٬ جمع زیادی هنوز معتاد بودند و هر کاری را که فکر بکنید میکردند بجز اینکه درمان شوند.

امروز بیش از ۹۰ نفر بیمار پاک داریم. تقریباْ هر روز تستهای کنترلی را انجام میدهیم. حشمت اما تستهایش مثبت است. از بهمن تا حالا هر بار خواسته ام تستش کنم گفته که کیت را خراب نکنید مثبتم.

چند بار خواسته ام اخراجش کنم ٬ یکبار هم بیرونش کردم اما رفت و روز بعد برگشت و گفت که میخواهد پیش من باشد. هر روز قول داد. گریه کرد از بدبختیهایش گفت از اثر شیشه از تاثیر حشیش با متادون. این چند روز بوی گند نمیداد ٬ لباسش مرتب شده بود ٬ با کسی حرف نمیزد.

امروز دیدمش پشت در ایستاده٬ تلو تلو میخورد. صدایش کردم و گفتم آقا حشمت بیا تست بده.

بر وبر نگاهم کرد. آمد توی درمانگاه... باز نگاهم کرد و یکمرتبه فریاد زد و بعد با یک تیغ موکت بری شریانهای دست چپش را زد. دویدم بطرفش اما رگش را زده بود و خونش بر روی زمین میپاشید.

با چشمهای آبی کم فروغش نگاهم کرد و رفت بیرون... همه شوکه شده بودند...

از پشت پنجره اتاقم صدا زد: آااااای دکتر. آاای دکتر...

گفت: دکتر ببخشم. خیلی در حقم لوطی گری کردی.. خیلی آقایی کردی...

ولی  هیچوقت ترک نمیکنم.

گفتم : حشمت بخاطر همه اینها... بخاطر رفاقتمان... هدفم اینه که پاک بشی...

خنده تلخی کرد و گفت : آااااااااای دکتر مه آخر خطیم. آخر خط. چه میگی آااااااای دکتر.

حشمت را در حالیکه خون از دور تنظیف پیچده بر روی ساعدش میچکید... خون قرمز روشن آلوده به ویروس مرگ٬ به بیمارستان بردند. تا شاید چند صباحی بیشتر در دنیایی که خودش هم نمیخواهدش بماند.

بچه های جعفرآباد

تلفن زنگ میزند. خانمی پشت خط است.میگوید حمیدرضا نمازی من را معرفی کرده تا کمکش کنم. میگوید که در جعفرآباد جایی را اجاره کرده و بچه هایی را از خانواده های محروم و بی پناه جمع کرده و به آنها و مادرشان آموزش میدهد.بچه های کار... همان بچه هایی که نان خشکه جمع میکنند و میفروشند.

و بعد به مطبم میآید٬  همراه با همسرش. وقتی از علاقه اش به کاری که میکند میگوید. به یاد جوانهای سال ۵۷ و ۵۸ میافتم که همینکارها را میکردند. به یاد دو حاج خانم از فامیلهایم که آن زمان دختران جوانی بودند که در جهاد سازندگی کار میکردند و چند روز در هفته به همین محله میرفتند و همین کارها را میکردند و حال بعد از سه دهه دو باره آن خاطرات برایم تداعی میشود.

خانم لیلا دائمی ٬ اکنون همان دغده های جوانان  پر شورنخستین سالهای پس از انقلاب را دارد. شما هم اگر هنوز شوری از آن سالها را در دل زنده دارید یا یادی از آن ایام را در سر ٬ شما که روزی در زمره جوانان آن روزگار بودید و حالا پس از سه دهه دستی در کاری دارید ٬بیایید کاری بکنید:

ای که دستت میرسد کاری بکن... پیش از آن کز تو نیاید هیچکار


اگر میتوانید سهمی از این کار انسانی را تقبل کنید سری به وبلاگ خانم دائمی بزنید.


http://azbere.blogfa.com/