۱- ۱۷ روز از ماه میگذرد. هر روز کارمندان اداره میروند جلوی در حسابداری و از مسئول حسابداری میپرسند: امضاء کرده؟ و هر روز میشنوند که : هنوز نه.
لیست پرداخت اضافه کاری شده است دغدغه خاطر همه . رئیس اما انگار نه انگار که جماعت در اضطراب قرضها و قسطهایی هستند که پرداختشان بستگی به چرخش قلمش دارد، قلبشان به طپش افتاده است. و هر روز به امید خبری بارها و بارها به در همان اتاق میروند و همان سوآل را میپرسند و همان جواب را میشنوند.
جناب رئیس ، نیمروز به اداره میآید و میرود در اتاقش و چون در قلعه حکومتی آن را بر روی جماعت میبندد و کسی را به خیمه و خرگاهش راه نیست و باز جماعت ناخودآگاه بسمت درب اتاق قبله عالم کشیده میشوند تا خبری از منشی، خدمتکار و راننده و حتی آبدارچی بگیرند دال بر نیم نگاهی برحمت و التفاطی از سر رحم که ذات اقدس رئیس بر فلاکتشان بیاندازد و همچنان نمیاندازد!
۲- رئیس از در میآید ،از کنارت میگذرد ، سلامش که میکنی ، از زیر چشم نگاهت میکند، زنابه سبلت را میجود و زیر لب غر غری میکند و بدون جواب میرود و این حدیث هر روزه ما میشود با جوانکی که تا قبل از آمدنش سابقالسلام بود و همچون ژوکند سلامهایش را به لبخند ملیحی مزین میکرد.
۳- به اتاق رئیس فرا میخوانندت. میروی، جوانک ریز نقش ، باورش شده که قدر است. سرت داد میکشد و میگوید قصد دارد چوب در آستین کسی کند تا تو حساب کار بدستت بیآید. بماند که گاه شنیدهای که فحشهای آبداری را هم نثار این و آن میکند .... اینکه براحتی از پاره کردن ماتحت این و آن هم چاشنی کلام دریدهاش میکند.
۴- رئیس اما در مواردی قالب تهی نیز میکند. آنجا که گردن کلفتی را میبیند. خیلی زود قافیه را میبازد و مدام از ارادتش به این بزرگ و آن بزرگ و رفاقتش با این مقام و آن مقام میگوید.
دیگر دست همه آمده که وقتی از قدرتش و رابطهاش با مقامات عالیه میگوید، اتفاقی افتاده که موجب ترسش شده.
..... بازهم از رئیسمان ، مرد کوچکی که کفشهای بزرگ و گشادی را به پا کرده خواهم گفت. منظورم کفشهای ریاست است که از گشادی به پای رئیس ما لق میزند. هرچند رئیس صدایش و سبیلش را کلفت و کلفت تر کند تا بظاهر بر کوچکیاش فائق بیآید.